پیام حیدرقزوینی
سرمایه داری و امپریالیسم انسان ها را به اشیای محض تقلیل می دهند و اینکه این اشیا به چه طبقه ای تعلق دارند و در کجای جهان به سر می برند، اهمیت و ارزش شان را تعیین می کند. در نظم این جهان، برخلاف آنچه نشان داده می شود، مفاهیمی مانند حقوق بشر یا نسل کشی مفاهیمی جهان شمول نیستند. می توان برای مدتی طولانی و بی وقفه دست به کشتار و آواره کردن مردم زد و بی پایه بودن تمام نهادهای حقوق بشری و نهادهای بین المللی را به رخ کشید و درعین حال مدافع حقوق بشر هم بود؛ اما در جهان کنونی مسئله تنها به کشتار و آوارگی انسان هایی مانند فلسطینی ها محدود نیست و بدتر از آن چشم بستن به روی مرگ جمعی است. امپریالیسم با انسانیت زدایی مدام مرگ انسان ها را عادی و حتی ضروری نشان می دهد. هراس جمعی موجود در جهان سرمایه داری نیز به همین انسانیت زدایی و تبدیل انسان ها به اشیا مربوط است و این هراسی است که کافکا به شیوه خودش در داستان هایش به تصویر کشیده است.
والتر تسیگلر در کتاب «کافکا» که با ترجمه محمود حدادی در نشر مهراندیش منتشر شده، یکی از وجوه اصلی جهان کافکا را مربوط به شرحی می داند که او از روابط بیناانسانی به دست داده است. او می گوید شخصیت های اصلی داستان های کافکا همگی جوان اند و انسان هایی موفق به شمار می روند: کارمند، سکان دار، بازاریاب، قهرمان گرسنگی و تاجر؛ اینها آدم هایی اند که از پس زندگی خود برمی آیند؛ اما به دلیل «طردشدن از ساحت انسانی، طردی پنهان یا عیان، تکیه گاه وجودی خود را از دست می دهند و سقوط می کنند». تسیگلر می گوید دلیل این سقوط پی بردن به محرومیتی همه جانبه از تایید و تصدیق دیگران است؛ جنبه ای خفت آور از روابط بیناانسانی که در بیشتر داستان های او، مرگ شخصیت های اصلی را در پی می آورد.
گسستگی روابط انسانی در آثار کافکا به مرگ ختم می شود. او این گزاره جهان شمول را در داستان هایش به تصویر کشیده که هیچ انسانی نمی تواند در تمام عمرش به عنوان عنصری مستقل از دیگر انسان ها و از جامعه زندگی کند. تسیگلر نوشته است که فکر اصلی کافکا با وجود بار فلسفی اش، از هیچ نظریه ای عقلایی سرچشمه نمی گیرد. در عوض ما را به جهانی پرکابوس می برد که هم غریب است، هم مانوس: «غریب چون برای مثال، مسخ شدن به حشره یا محکومیتی رسمی؛ اما مطلقا بی دلیل امری غریب و تصورناپذیر است و مانوس چون در نهایت کیست که درد انزوا یا درماندگی را، خواهی از عالم کابوس یا جهان عینی، نشناسد یا تلاش بی قرار روح را تجربه نکرده باشد، وقتی می خواهیم از آوار طرد و تهمت رهایی بیابیم. کافکا نظریه ای منطقی درباره روابط بیناانسانی نمی آورد؛ ولی رابطه مندی وجودی ما را برای مان ملموس می کند. آثار او بی تردید تفحصی پدیدارشناختی در این واقعیت پس زده است که همه آدم ها در جهانی بسیار شکننده زندگی می کنند و کانون متزلزل این شکنندگی نیز، به اعتبار او، روابط بیناانسانی است؛ زیرا این روابط می تواند هر لحظه از نقص و جهل لطمه ببیند یا تهی شود». والتر تسیگلر برای آنکه ایده اش را ملموس تر کند، مثالی از «مسخ» می زند. او می گوید اگر فکر اصلی کافکا را در «مسخ» خلاصه کنیم، به این عبارت می رسیم که «به سوسک تبدیل شو و بمیر». دلیل مرگ گرگور زامزا در این داستان کافکا مسخ جسمانی او به سوسک نیست؛ بلکه پیامد واکنش اطرافیان او به این مسخ است. خانواده گرگور زامزا در ابتدا مسخ شدگی او را تحمل می کنند؛ اما خیلی زود او را طرد و حبس می کنند و دست آخر مرده حسابش می کنند. زامزا یک بار صدای ویلن خواهرش را می شنود و در درون امیدوار می شود و برای همین از اتاقش خارج می شود، به این امید که با دیگران ارتباط برقرار کند؛ اما خواهرش از دیدن او وحشت می کند و از پدر می خواهد که به این وضعیت پایان دهد و می گوید او باید از اینجا برود. این حکم مرگ زامزا است. تا پیش از این اگر امیدی به تغییر وضعیت برایش وجود داشت، حالا او حکم خواهرش را می پذیرد و خودش هم اطمینان پیدا می کند که باید برود. مرگ زامزا مرگی «روان زاد» یا مرگی اجتماعی است که تنها به جوامع بدوی محدود نیست و در جهان کنونی نمونه های فاجعه باری از آن بارها رخ داده است. تسیگلر با توضیح مرگ اجتماعی در آثار کافکا می نویسد: «توصیفات کافکا از مرده خواندن انسان ها را در اروپای امروز نیز می یابیم. در اردوگاه های رژیم هیتلری، ماموران نازی هر روز به اسیران خود القا می کردند آنها موجوداتی حقیرند و ارزش زندگی کردن ندارند. آنها هم از پیش مرده خوانده می شدند. درواقع نیز برخی از این اسیران زیر فشار چنین القایی، میل به زندگی را از دست می دادند، افسرده و ناامید می شدند و سرانجام یک روز تسلیم سرنوشتی می شدند که ماموران گشتاپو برای شان مقرر کرده بودند. حال اگر اسیری ناامید برای مراسم صبحگاهی از بستر بیرون نمی آمد، درجا اعدام می شد. برای همین، چند تنی از هم بندی های او می کوشیدند با تشجیع و تشویق، به شیوه ای، او را برای مراسم به محوطه اردوگاه بیاورند، معمولا هم بدون نتیجه می ماند». تسیگلر موضوع مرگ در اردوگاه نازی ها را با اشاره به روان شناس یهودی، برونو بتلهایم، که خودش هم تجربه حضور در اردوگاه مرگ را داشته، پیش می برد. بتلهیام براساس تجربیات شخصی اش گزارش داده که در اردوگاه نازی ها، زندانیان کمونیست و چپ ها زیر تهدید دائمی مرگ بهتر تاب می آوردند؛ چراکه می دانستند در حال مبارزه با نازی ها هستند. انسانی که در حال مبارزه است، ناامید نمی شود. زندانیان چپ اردوگاه های نازی نیز حتی اگر امکانی دست می داد، در برانداختن آنها دست به اسلحه می بردند. بتلهایم می گوید این موضع برای اسیران کلیمی غیرقابل درک بود و از این رو آنها هر روز بیشتر به القای نازی ها تن می دادند. بتلهایم درباره آنها می گوید: «این وضعیت تا حد رفتاری اوتیستیک وخامت و شدت می گرفت، وقتی این احساس غلبه می یافت که نمی توان راه تباهی را بست. چنین اسیرانی را در اردوگاه، به نام دیگری می خواندند. دیگر اسیران از این گروه طوری پرهیز می کردند که انگاری اینان آلودگی واگیردار دارند. عارضه عاطفی چنین القایی آن بود که این آدم ها بدون مقاومت، به مرگ تن در می دادند، انگاری این مرگ خواسته ماموران نازی باشد»؛ ولی در مقابل برخی اسیران و زندانیان در گروه هایی به هم می پیوستند و واقعیت ارتباطی خود را می ساختند تا به واسطه آن بتوانند در برابر ناواقعیت القایی نازی ها که آنها را مرده می خواند، دوام بیاورند. تسیگلر می گوید که کافکا در داستان هایش به ویژه در آثاری مانند «مسخ» و «حکم» این وضعیت طردشدگی و مرده به حساب آمدن را تصویر کرده است. جورج لوکاچ نیز به هراس جمعی موجود در داستان های کافکا توجه کرده است. لوکاچ در یکی از مقالات مهمش با عنوان «فرانتس کافکا یا توماس مان؟»، ادبیات قرن بیستم را آوردگاهی می نامد که در آن قهرمانان ضدرئالیسم مدرن با قهرمان آثار رئالیستی در حال جنگ اند. در این مقاله، که در کتاب «جستارهایی درباره توماس مان» با ترجمه اکبر معصوم بیگی منتشر شده، لوکاچ می گوید این فقط آوردگاهی برای دو جنبش ادبی نیست؛ بلکه دو گرایش اساسی است که نه تنها در یک نویسنده؛ بلکه غالبا در یک شعر، نمایش نامه یا یک رمان دیده می شود. لوکاچ می گوید اغلب حد و مرز این دو گرایش مبهم و درهم می شود؛ چرا که هر نوشته ای باید از درجه معینی از رئالیسم برخوردار باشد. لوکاچ از حقیقتی بنیادی صحبت می کند؛ اینکه رئالیسم نه سبکی در میان دیگر سبک ها؛ بلکه شالوده ادبیات است. او می گوید همه سبک ها، حتی سبک هایی که به ظاهر مخالف سرسخت رئالیسم هستند، ریشه در رئالیسم دارند یا به صورت ملموسی با رئالیسم پیوند خورده اند. در واقع وقتی پای جزئیات توصیفی در میان است، رئالیسم کاملا اجتناب ناپذیر است. لوکاچ برای نشان دادن اهمیت بنیادی رئالیسم بر روی نمونه ای درخشان دست می گذارد: فرانتس کافکا؛ نویسنده ای که در آثارش نامحتمل ترین و خیال پردازانه ترین گفته ها به نیروی «جزئیات توصیفی» واقعی می نماید: «بدون این رئالیسم در توصیف جزئیات، تجسم کافکا از سرنوشت شبح گون هستی بشر تنها به یک موعظه می ماند و نه کابوس ستمکاری که اکنون هست. جزئیات رئالیستی شرط لازم القای مفهوم پوچی است. در واقع، ما با ضدرئالیسم صریح و سرراست سروکار نداریم؛ بلکه با روندی دیالکتیکی روبه رو هستیم که در آن رئالیسم بیان جزئیات، واقعیت توصیف شده را نفی می کند؛ توصیف رئالیستی جزئیات تعیین کننده همه چیز -عرضه کار، ساختار و انسجام اثر- است». لوکاچ معتقد است در دیگر آثار ادبی مدرنیستی نیز روندهای مشابهی در کار است. او می گوید نکته مهم تر این است که اغلب اجزای سازنده ادبیات مدرنیستی برخلاف آن چیزی که ممکن است به نظر برسد، از زندگی معاصر به دور نیستند؛ بلکه آنها نیز پیوندی با واقعیت دارند: «این اجزای سازنده بر فراز جنبه های واقعیت، پاره ای از خصیصه های ممیز و ویژگی های زندگی معاصر (دست کم خصیصه های طبقه اجتماعی خاصی) را بازمی تابانند. حتی در پیچیده ترین آثار نویسندگان ضدرئالیست، تجربه ها و آزمایش های اسلوبی تحریف واقعیت مطابق میل و هوس انجام نمی گیرد؛ بلکه حاصل شرایطی است که بر جهان مدرن حاکم است. شکل های مدرن، مانند دیگر شکل های ادبی، بازتاب های واقعیت های اجتماعی و تاریخی اند؛ هرچند به شیوه ای تحریف شده یا تحریف کننده». لوکاچ می گوید کافکا از معدود نویسندگان مدرنیستی است که نگرشش به جزئیاتی که در آثارش توصیف می کند، گزینشی است و نه ناتورالیستی. به اعتقاد او نحوه برخورد کافکا با جزئیات از لحاظ صوری «بی شباهت به نگرش یک نویسنده رئالیست نیست. تفاوت فقط هنگامی آشکار می شود که به بررسی تعهد اساسی او می پردازیم و آن عبارت است از اصول تعیین کننده گزینش و توالی جزئیات در کار او. در آثار کافکا این اصول عبارت است از باور او به نیروی برین (هیچ چیز)؛ بنابراین، در تمثیل های هیچ انگارانه او وحدت هنری درهم می شکند». لوکاچ می گوید اشباح جهان کافکا به زندگی روزمره بورژوایی تعلق دارند. او به وحشتی اشاره می کند که جهان سرمایه داری امپریالیستی به بار آورده و این جهانی است که در آن انسان ها تا حد اشیای محض تقلیل یافته اند و این هراس که در اصل تجربه ای ذهنی و درونی است، به صورت بازتابی کژگونه درمی آید.
منبع: روزنامه شرق