لیلا اردبیلی
سیاست را با هر وعده غذایی بالا میاندازیم، صبحانه را با انتخابات، ناهار را با بحث پارلمانی و شام را با اخبار شامگاهی و دروغهایی که در شبانهروز به ما گفته میشود میل میکنیم... ما کمتر چیزی را دور میریزیم، زباله معنای دیگری دارد اما نه بخاطر اهمیت دادن به طبیعت بلکه بخاطر ترس و نگرانی از آینده... به دنبال تصویری خارج از قاب نظام هستند و آن من ایده آل را قصد دارند خودشان بسازند... هر چه زودتر گذشته را فراموش کنیم، باید بیشتر نگران آینده باشیم
کتاب «کمونیسم رفت؛ ما ماندیم و حتی خندیدیم» [How we survived communism and even laughed] نوشته ااسلاونکا دراکولیچ [Slavenka Drakulić] روزنامهنگار کروات است که به زندگی روزمره مردم به خصوص زنان در اروپای شرقی کمونیستی بعد از جهنگ جهانی دوم میپردازد. این کتاب با ترجمه رویا رضوانی در سال ۱۳۹۴ از طرف نشر گمان وارد بازار شد و تا کنون چندین بار تجدید چاپ شده است. در اینجا سعی دارم با نگاهی شناختی- انتقادی به مطالب کتاب نظر افکنم.
کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» [How we survived communism and even laughed] نوشته ااسلاونکا دراکولیچ [Slavenka Drakulić
در نگاه اول کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» درباره مشکلات زندگی در یک نظام توتالیتر است اما سوال اینجاست که این مشکلات ناشی از کجاست. همانطور که میدانید در یک نظام توتالیتر، یک «انسان ایدهآل» که دارای مولفهها و خصیصههای خاصی است؛ تعریف میشود و کلیه افراد جامعه موظف هستند که از این تصویر ایدهآل تبعیت کنند و تلاش کنند تا استانداردهای زندگیشان را مطابق آن بچینند. از سوی دیگر از همه مهمتر این نظامها با ایجاد فضای بسته اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی همگان را مکلف میکنند تا از راهی که آنها به مردم نشان میدهند به آن تصویر ایدهآل دست یابند و رسیدن به آن تصویر را هدف خود در زندگی بدانند.
در این میان آنچه رخ میدهد مرگ فردیت است آنچه که به تدریج خلاقیت را از انسان میگیرد و قدرت تفکر او را به ورطه نابودی میکشاند؛ چرا که نظام توتالیتر در همه ساحات زندگیاش بجای او فکر میکند و به او میگوید چه بخورد، چه بپوشد، چه کتابی بخواند، و در واقع از چه زاویهای مجاز است که جهان را ببیند و به این ترتیب ویژگی تمایزیافتگی را از افراد جامعه میگیرد. شاید از همین روست که در جوامع توتالیتر بیش از هر جای دیگر افراد به دنبال تمایز میروند. از طرف دیگر، نظام توتالیتر با دست گذاشتن روی تمام امور زندگی حق انتخاب را از افراد سلب میکند و از آنجا که دیگر چیزی برای انتخاب کردن وجود ندارد؛ مجدداً شاهد آنیم که یکی دیگر از عرصههای بروز فردیت تحت تاثیر واقع میشوند. گوناگونی از بین میرود و جامعه به سوی همسانی و یکسانی میرود. این نوع جامعه هر چند برای حکومت از نظر کنترل و نظارت جامعهای ایدهآل است و امکان نظارت بر تمام ساحات زندگی مردم را فراهم میکند یک ایراد دارد و آن اینکه شاید حتی تا لحظه آخر همه چیز آرام و از نظمی ظاهری برخوردار باشند اما در عین حال به دلیل وجود شرایط انسداد آبستن انقلاب و دگرگونی است. اما چرا و چگونه این اتفاق رخ میدهد.
همانطور که گفته شد، در این نوع از نظام این حاکمان هستند که برای مردم تصمیم میگیرند چه بپوشند، چگونه در جامعه ظاهر شوند، و چون از نظر اقتصادی نیز محدودیتهایی برای مردم ایجاد میکنند حتی سطح کیفیت زندگی مردم را تعیین میکنند.
به این ترتیب، کم کم میبینیم که سیاستِ عریان در زندگی روزمره نمود مییابد، منظور از این زندگی روزمره همان امور پیش پا افتاده است که در نگاه اول به هیچ وجه سیاسی نیستند اما به دلیل تمامیتخواهی حکومت و حاکمان در این نظام توتالیتر، سیاست در جزئیترین ساحات زندگی رسوخ میکند. آن وقت اگر بخواهید در یک احوالپرسی ساده درباره آب و هوا صحبت کنید بحث سیاسی میشود و به گفته نویسنده کتاب «حتی وقتی درباره شیر خشک بچهتان هم صحبت میکنید بحثتان سیاسی است». به این ترتیب است که به قول نویسنده «سیاست را با هر وعده غذایی بالا میاندازیم، صبحانه را با انتخابات، ناهار را با بحث پارلمانی و شام را با اخبار شامگاهی و دروغهایی که در شبانهروز به ما گفته میشود میل میکنیم».
از نظر من، نقطه قوت این کتاب همین جاست که به امور پیش پا افتاده نظر میاندازد، در واقع دراکولیچ مشکلات نظام توتالیتر را نه از منظر کلان سیاسی و اقتصادی بلکه از منظر همین امور پیش پا افتاده مورد بررسی قرار میدهد آن هم نه از منظر منتقدان این نوع نظام، بلکه از زاویه دید حاشیهنشینان و بیصدایانی مانند زنان؛ کسانی که در این حکومتها زندگی میکنند بدون آنکه سواد خاص سیاسی داشته باشند و یا اینکه خود را منتقد بدانند. یعنی کسانی که با کلیت نظم سیاسی توتالیتر نه تنها کاری ندارند بلکه سر از آن در نمیآورند بلکه برایشان همین امور پیش پا افتاده مهم است؛ یعنی اموری که با آن زندگی میکنند و زندگی روزمرهشان را میگذارنند.
دراکولیچ معتقد است موفقیت و شکست یک نظام در واقع در موفقیت و شکست آن در تامین و تنظیم همین امور پیش پا افتاده است. برای همین است که جایی از کتاب میگوید «قبل از اینکه سیاستمداران و تحلیلگران بدانند که سیستم کمونیستی در حال فروپاشی است آن مادر بلغاری که تهیه شیر کودکش با مشکل مواجه شده بود میدانست.» و نیز از همین روست که دراکولیچ برای تحقیق خود به مسائلی مانند غذای مردم، لباسشان، طرز حرف زدنشان، خانههایشان، آرایش کردنشان، پودر رختشوییای که استفاده میکنند و حتی زبالههایشان توجه دارد. در واقع، کاری که دراکولیچ در این اثر انجام میدهد، دقت به همین جزئیات است. البته او این امور پیش پا افتاده را با نگاهی مفهومی در نظر میگیرد و تلاش میکند تا آنها را از بستر مصداقیشان جدا کند و به یک مفهوم ژرفتر ارتباط دهد.
حال سوال دیگری مطرح میشود و آن اینکه چرا امور پیش پا افتاده و جزئی اهمیت دارند؟ باید توجه داشت که شناخت، که یک قابلیت ذهنی است و از طریق آن ما به درک جهانمان دست مییابیم، پیش از هر چیز امری موقعیتمند است. یعنی تجربههای پربسامدی که ما در زندگی روزمره خود با آنها سروکار داریم در واقع ذهنیت و شناخت ما را از جهان اطرافمان رقم میزند و دریچهای را به سوی ما میگشاید که از آن زاویه جهان اطراف را مینگریم، آنچه ویژگیهای آن مسلماً در زبان نمود پیدا میکند. به این ترتیب امور به ظاهر پیش پا افتادهای که در زندگی روزمره خود به تکرار با آنها سروکار داریم ذهن جمعی را تحت تاثیر قرار میدهند و به این ترتیب نظام ارزشگذاریها، انتخابها، داوریها و تصمیمگیریها را شکل میدهد.
در توضیح اینکه این امر چگونه رخ میدهد باید گفت که این امور پیش پا افتاده ابتدا مقوله بندی ما را تحت تاثیر قرار میدهد، یعنی نحوه دسته بندی ابژهها در جهان اطرافمان را. برای مثال، به گفته نویسنده «دیگر میوهای مانند موز و توت فرنگی در مقوله میوهها جای نمیگیرند و آنها را به عنوان میان وعده نگاه نمیکنیم بلکه معنایی فراتر از صرفاً یک میوه پیدا میکند، یک معنای اجتماعی. «این فقط یک موز نیست بلکه نوید آینده بهتر و امید است. پس صرف نظر از مزهاش آن را دوست داریم.» یا در جایی دیگر نویسنده میگوید «توت فرنگی دیگر تنها یک توت فرنگی نیست، بلکه نمادی از همه تفاوتهای دنیایی است که در آن زندگی میکنیم.» و طبق نظر نویسنده «این نوع درک از محیط اطراف و مواد خوردنی انسان را دچار نوعی گرسنگی درونی میکند. و گویا دیگر غذایی نیست که ما را سیر کند» چون در واقع این غذاها نیستند که ما را سیر میکنند بلکه نوع نگاهمان به غذا و درک آن به عنوان یک پدیدار است که مفهوم سازی ما را از غذا رقم میزند.
نگاه نویسنده به مواد آرایشی و لباس از همین سنخ است. از نظر نوبسنده آنها از مقوله کارکردی خود جدا میشوند و تبدیل به ابزاری برای بروز و نشان دادن فردیت و تمایز میشوند. برای همین است که نویسنده اظهار میدارد که «لباس خواب ابریشمی لزوماً ربطی به زنانگی ندارد». یا «ماشین لباس شویی نشانه تشخص است». همچنین بواسطه مقولهبندیها نگرش و شناخت افراد از مواد دور ریختنی و زباله نیز تغییر میکند، «دیگر قوطی کنسرو زباله نیست. ما کمتر چیزی را دور میریزیم زباله معنای دیگری دارد اما نه بخاطر اهمیت دادن به طبیعت بلکه بخاطر ترس و نگرانی از آینده».
یکی دیگر از تواناییهای ذاتی ذهن که تحت تاثیر این موقعیت مندی و امور به ظاهر پیش پا افتاده قرار میگیرد طرحوارهها هستند، یعنی تصوراتی که ما از پدیدههای جهان اطراف خود داریم، یا از نقش مان، از نحوه لباس پوشیدنمان، آرایش کردنمان، خانواده مان و حتی تصویر ذهنی که از خودمان داریم. و بخاطر وجود همین طرحواره هاست که به گفته دراکولیچ «تصاویری که در مجلات و فیلمهای آن ور مرز میبینیم از هر سلاح سری خطرناکترند. چون باعث میشوند ما مشتاق «آن جور دیگر بودن» بشویم.»
در واقع حکومت توتالیتر سعی میکند یک تصویر ذهنی برای ما بسازد، به قول نویسنده به ما میگوید که «مثلا طرحواره نقشی یک زن آن است که اول یک کارگر خوب باشد و یک عضو خوب برای حزب، بعد مادری و همسری خوب و وسیلهای برای اطفای میل جنسی مردان.» به این ترتیب زنان از فردیت خود جدا میشوند و تلاش میکنند متمایز شوند. با آرایش با لباسهایی که از مجلات مد الگوبرداری شدند و هر لحظه مشتاق آنجور دیگر زندگی کردن میشوند. و اینگونه است که به دنبال آن تصویر ایده آلی که در مجلات و فیلمهای آن سوی مرز بازنمایی شدهاند میروند. نه آن تصویری که درون مرز است، به این ترتیب، با شور و شوق دنبال چیزهای خارجی هستند، انگار سعی دارند به این خارجی اسطورهای یا تقلیدی دست یابند. گویا این متمایز بودن تباش در زنان بیشتر است. برای همین حکومتهای توتالیتر اکثراً با نوع پوشش و آرایش و رنگ موهایشان مشکل پیدا میکند. چون به دنبال تصویری خارج از قاب نظام هستند و آن من ایده آل را قصد دارند خودشان بسازند. در این خصوص خاطرهای که در بخشی از کتاب وقتی نویسنده از کودکیاش نقل میکند قابل تامل است؛ آنجا که با استفاده از رژ مادربزرگش آدامسش را صورتی میکند که وقتی به کوچه میرود به دوستانش نشان دهد که آدامس او با آنها فرق دارد.
کمونیسم رفت؛ ما ماندیم و حتی خندیدیم
نشانههای بیماری و مرگ این فردیت را مجدداً در بخش زبان سوپ میتوانیم مشاهده کنیم آنجا که وقتی به دلیل نبود فردیت و بروز «خود» زنان تلاش میکنند آنچه را در فضای اجتماعی از آنها گرفته شده است در فضای خانوادگی بروز دهند و ما شاهد تغییر طرحواره نقش خانواده هستیم. یعنی جایی که خانواده باید جور جامعه را بکشد و به محلی برای بروز فردیت زن بدل شود. در این کتاب نویسنده نشان میدهد که چگونه وقتی در اجتماع فضایی به انسان داده نمیشود که نظرش را ابراز کند خانواده در تصویر ذهنی ما تبدیل به محلی برای پرورش و اثبات فردیت میشود؛ اما مشکل اینجاست که خانواده فضای محدودی دارد به این ترتیب تعارضاتی ایجاد میشود و دعواها و جدلهایی در محیط خانواده رخ میدهد که ریشه آنها را نباید درون خانواده بلکه باید در بیرون آن و در جامعه جستجو کرد.
نکاتی که تا بدینجا گفته شد مشکلات زندگی و شکل گیری طرحواره و مقوله بندی و ذهنیات در یک نظام توتالیتر است. اما داستان به همینجا ختم نمیشود نکته قابل تامل تر مربوط به فردای کمونیسم است. یعنی بعد از فروپاشی نظام توتالیتر که به نظر من کتاب با عنوانی که دارد بیشتر بر این موضوع تاکید دارد. کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی شادی کردیم. در واقع نویسنده به دنبال آن است که بگوید با رفتن نظام توتالیتر داستان پایان نمیگیرد چرا که این نظام در ذهن تک تک مردم هنوز زنده است و به زیست خود ادامه میدهد. حکومت شاید یکشبه از میان برود و زندگی اجتماعی و اقتصادی دگرگون شود اما ذهن جمعی که تحت تاثیر آن بوده به این زودی از میان نمیرود و همین است که راه رسیدن به دموکراسی و تحقق آزادی را مشکل میکند.
در واقع، هیتلرها، استالینها و لننینها در ذهن تک تک آدمهایی که در نظام توتالیتر زندگی کردهاند مدتها زندهاند و مسئله به همین سادگیها هم نیست که با رفتن آنها همه چیز رو به راه شود. برای همین است که باید گفت نظامهای سیاسی تنها یک روش حکومتی نیستند بلکه یک موقعیت ذهنیاند. خلاصی از این موقعیت ذهنی به سرعت از بین رفتن حکومتها نخواهد بود. ارزشهای خاص، شیوه تفکر و درک جهان چنان در عمق وجود شخصیت مردم رسوخ میکند که معلوم نیست خلاصی از آن چقدر زمان ببرد. و اینجا همان جایی است که به تعبیر دراکولیچ وقتی مردم از تونل خارج میشوند و با خودشان مواجه میشوند؛ متوجه میشوند که این بیرون همه چیز آنطور نیست که خوابش را دیدهاند. و کم کم متوجه میشویم که دیگر عذر موجهی ندارند که با آن وجدان معذب شان را تسلی دهند و اینجا تازه اول مشکلات است.
اجازه بدهید درباره اینکه وقتی طرحوارهها، مقولهبندیها، و موقعیت ذهنی عوض میشود به راحتی و یک شبه نمیتوان آنها را تغییر داد، مثال ملموسی بیاوریم. اگر نگاهی به تاریخچه فرزندآوری در ایران بعد از ۵۷ بیاندازیم میبینیم که در زمان جنگ مردم تشویق به فرزندآوری میشدند اما در دوره سازندگی شعار دولت فرزند کمتر زندگی بهتر بود. این شعار که دیگر روی پفک نمکی هم میتوانستیم آن را ببینیم با خودش یک مدل فرهنگی از خانواده ایجاد کرد. در واقع یک مدل مینیمالیسم از خانواده مطرح میکرد که بر طبق آن هر چه اعضای خانواده کمتر باشند رفاه بیشتر خواهد بود. حال چند وقتی است که مجدداً بر طبل فرزند بیشتر زندگی بهتر زده میشود و قرار است با طرحهای تشویقی مردم به فرزندآوری روی بیاورند. اما به این تبلیغات نمیتوان دل خوش کرد چون مدل فرهنگیای که از فرزندآوری در اذهان شکل گرفته طول میکشد که تغییر کند.
به این ترتیب به قول دراکولیچ نباید گذشته را به تکه پارههای بهم نامرتبط تبدیل کنیم که هیچ ربط منطقی به هم ندارند و در واقع هر چه زودتر گذشته را فراموش کنیم، باید بیشتر نگران آینده باشیم. در شکل گیری این مقولات و مدلهای ذهنی است که گذشته اهمیت پیدا میکند و خاطرات آن باید جایی در حافظه جمعی جای گرفته و محفوظ بمانند.