.
مروری بر «آتن و اورشلیم» نوشته لف شستوف
انتشار : 1403/03/16

 پارسا شهری
«به پشت نگریستن پایان فلسفه است، فلسفه باید بدون ترس پیشروی کند، بی آنکه چیزی را به حساب آورد، بی آنکه به پیرامون برگردد تا به چیزی بنگرد». لف شستوف در کتاب «آتن و اورشلیم» به تمایز تاریخی دین یا فلسفه می پردازد و معتقد است این دو کلمه در مفهوم «فلسفه دینی»، به یک معنی اند و هم پوشانی دارند. و هم زمان به یک اندازه رازآلودند. «آیا سزاوار تر نیست قیاسی دوشاخ (یا ذوالقرنین) را این گونه پیش نهیم: آتن یا اورشلیم، دین یا فلسفه؟ اگر بخواهیم به حکم تاریخ چنگ زنیم، پاسخ روشن خواهد بود». از نظر شستوف، تاریخ به ما می گوید که بزرگ ترین نمایندگان روح بشر، به مدت حدودا دو هزار سال، همه کوشش هایی را که برای به ستیزه کشاندن آتن با اورشلیم صورت گرفت رد کردند، و همواره به عطف «و» بین آتن و اورشلیم اذعان کرده اند و سرسختانه «یا» [بین آن دو] را باطل دانسته اند. اورشلیم و آتن، دین و فلسفه عقلانی، همیشه با صلح و صفا کنار هم زیسته اند. و این صلح و صفا برای انسان ها پشتیبان گرامی ترین آرزوهای شان بود، چه این آرزوها برآورده شده باشند، چه نه». و بعد می پرسد آیا می توان به داوری تاریخ تکیه کرد؟ تاریخ در داوری هایش خود را با چه چیزی راهنمایی می کند؟ مورخان از دید شستوف میل دارند باور کنند که تاریخ هرگز داوری نمی کند، آنان تنها به روایت «آنچه رخ داده» بسنده می کنند؛ چیزهایی را از گذشته بیرون می کشند و «فکت ها»یی را پیش روی ما می گذارند، بنابراین، مورخان نیستند که «احکام» را بیان می کنند؛ حکم ها از خود فکت ها می آیند یا پیشاپیش در آنها گنجانده شده اند. از این نظر فکت از دید مورخان «دادگاه فرجامین و برین است؛ محال است از آن به کس یا چیز دیگری رجوع و درخواست فرجام خواهی کرد» اما از نظر شستوف، فکت ها همان قدر بسیاری از فلاسفه را به خواب مغناطیسی فرو برده که دانشمندان را. «به سخن آنها گوش دهیم: فکت ها خود پیشاپیش حقیقت هستند، اما فکت چیست؟ چطور باید فکت را از افسانه یا فراورده خیال تمییز داد؟ درست است، فلاسفه امکان هذیان ها، سراب ها، رویاها و... را می پذیرند؛ و با این حال به ندرت دریافته اند که اگر مجبور باشیم فکت ها را از توده داده های مستقیم یا غیرمستقیم آگاهی جدا کنیم، به آن معناست که فکت به خودی خود آن دادگاه فرجامین را تشکیل نمی دهد». به نظر شستوف این امر یعنی ما خودمان را با برخی هنجارهای ازپیش ساخته در برابر هر فکتی قرار می دهیم، با نظریه ای که پیش شرط امکان جست وجو و یافتن حقیقت است، اما آن هنجارها کدام اند؟ این نظریه چیست؟ یا شاید پرسش های دیگری باید درانداخت: آیا ما به راستی دنبال فکت هاییم؟ شستوف می گوید بیشتر فیلسوفان پیش پای فکت، پیش پای «تجربه» به زانو می افتند. البته برخی فلاسفه و نه شمار کمی از آنها، به روشنی دیده اند که فکت ها در بهترین حالت فقط مواد خامی اند که به خودی خود نه شناخت به بار می آورند، نه حقیقت و ضرورتا باید به آنها قالب داد یا حتی دگرگون شان کرد، پس به فلاسفه متقدم اشاره می کند: به افلاطون ارجاع می دهد که «عقیده» را از «شناخت» جدا می کرد و از ارسطو نقل می کند که شناخت نزد او شناخت امر کلی بود. یا دکارت که از «حقیقت ازلی ابدی» آغاز می کرد و اسپینوزا که تنها سومین گونه شناخت را ارزشمند می دانست و لایب نیتس که «حقایق واقع» را از «حقایق عقل» تمییز می داد. در کانت این اعتراف را می خوانیم: «تجربه که خرسند است به اینکه به ما بگوید چه چیزی هست و به ما نمی گوید که چه چیزی ضروری است، به ما شناخت نمی دهد؛ نه تنها خرسندکننده نیست، بلکه عقل ما را که با میل و حرارت مشتاق احکام کلی و ضروری است خشمگین هم می کند». شستوف معتقد است تجربه و فکت ما را خشمگین می کند؛ چون به ما شناخت نمی دهد. شناخت چیزی است سراسر متفاوت با تجربه یا فکت و تنها شناختی که هرگز کامیاب نمی شویم در تجربه یا فکت پیدایش کنیم، چیزی است که عقل با همه توانش به دنبال آن است. در اینجا از نظر شستوف، این پرسش بنیادی پیش می آید که «فلسفه انتقادی کجا از فلسفه جزمی متمایز می شود؟». او به ستیز معنادار بین لایب نیتس و دکارت اشاره می کند. اینکه دکارت در نامه های خود چند بار این عقیده اش را بیان می کند که حقایق ابدی از ازل و به اراده خودشان وجود ندارند، بلکه آنها را خداوند آفرید، به همان سان که او هر چیزی را که از هستی واقعی یا ایدئال برخوردار است آفریده، و می نویسد: «اگر بپذیرم که ممکن نیست کوهی بدون دره وجود داشته باشد، ازآن رو نیست که به راستی ناممکن است به گونه دیگری باشد، بلکه تنها ازاین رو که خدا به من عقلی داده که نمی تواند جز این بپذیرد که هرجا کوهی هست دره ای هم هست». اما به گفته شستوف، لایب نیتس که همیشه توجهی همدلانه به عقاید دیگران ابراز می داشت، همواره خشمگین بود؛ هم از دکارتی که به خود اجازه داد از چنین چیزهای پوچ و یاوه ای دفاع کند، حتی اگر شده فقط در نامه های خصوصی اش. شستوف در اینجا این مسئله را پیش می کشد که اگر دکارت «برحق باشد» و حقایق ازلی ابدی مستقل و خودآیین نباشند، بلکه وابسته به اراده، یا خوشایند آفریدگار باشند، آن گاه فلسفه یا چیزی که فلسفه می نامیمش چگونه می تواند ممکن باشد؟ روی هم رفته حقیقت چگونه امکان پذیر است؟ «وقتی لایب نیتس خودش را به جست وجوی حقیقت می گمارد، اغلب خود را به اصل پادگویی و اصل جهت کافی مسلح می کند، درست همان گونه که به گفته خودش یک ناخدای کشتی با قطب نما و چند نقشه به دل دریا می زند. این دو اصل را لایب نیتس سربازان شکست ناپذیرش خواند. اما اگر یکی از این اصل ها به لرزه درآمد، حقیقت را چگونه باید جست وجو کرد؟ ارسطو مطمئنا درباره کوه دکارتی بی دره می گفت چنین چیزهایی ممکن است گفته شوند ولی نمی توانند اندیشیده شوند. لایب نیتس می توانست به ارسطو چنگ زند، اما این کار از دید او بسنده نبود.

او نیازمند برهان بود، اما از آنجا که پس از فروافتادن اصل پادگویی و اصل جهت کافی خود انگاره برهان یا برهان پذیری دیگر چیزی جز یک سراب یا پرهیب نبود، تنها یک کار برای او ماند که بکند؛ اینکه خشمگین شود. مسلما خشم گونه ای برهان شخص بنیاد است؛ پس نباید هیچ جایی در فلسفه داشته باشد. اما وقتی بحث بر سر آخرین دارایی است، انسان درباره برهان خیلی سخت گیری به خرج نمی دهد، به این شرط که به هر راهی در محافظت از خود کامیاب شود».