فرزاد نعمتی
کارنامه فکری هایدگر با حمایت از جنبش فاشیستی آلمان و پذیرش ریاست دانشگاه فرایبورگ در دوران هیتلر زیر سایهای «شرمآور» قرار میگیرد... هایدگر از 1933 تا 1945، «عضو معتبر حزب نازی» بود و بر پایه اسناد و سخنرانیهای متعدد او اعتقاد داشت که: «میان آموزههای فلسفیاش و انقلاب ملی آلمان همخوانیهای عمیق و پایداری وجود داشته است.»... هایدگر نازیسم را امکانی برای گذار به یک «سرآغاز دیگر» میدانست... برخی از انسانها ـ اسکیموها، هندیها و کولیها ـ را میتوان کاملاً خارج از قلمرو روحی اروپا قرار داد
بهتازگی «نشر نو» کتاب «غائله هایدگر» [The Heidegger controversy : a critical reader] را با ترجمه فرهاد سلیماننژاد به بازار کتاب عرضه کرده است. این کتاب شامل سه بخش است و در آن ریچارد ولین [Richard Wolin] مجموعهای از یادداشتها و مواضع هایدگر و دیگر فلاسفه را راجع به نسبت هایدگر و نازیسم جمعآوری کرده است.
در بخش نخست این کتاب «گزیدهای از متون سیاسی هایدگر» آمده است. بخش دوم با عنوان «زمینه و شواهد تاریخی» مشتمل است بر نوشتهها و مصاحبههایی از کارل لوویت، کارل یاسپرس و هربرت ماکوزه. بخش سوم، اما «تفاسیر» نام دارد و در آن مقالههایی مهم از لوویت، یورگن هابرماس، امانوئل فای و خود ولین به همراه مصاحبه رابرت مگیوری با پیر بوردیو منتشر شده است. در ادامه ضمن بررسی کلی انواع تفاسیر موجود درباره نسبت هایدگر و نازیسم شرحی نیز بر مباحث این کتاب تقدیم خوانندگان خواهد شد:
بسیاری مارتین هایدگر را بزرگترین فیلسوف قرن بیستم میدانند و معتقدند، چرخشی که او در فلسفه ایجاد کرد و نقد بنیادینی که بر تاریخ متافیزیکزده فلسفه وارد کرد، تاریخ جدید فلسفه را رقم زده است.
در این ارزیابی ستایشآمیز هایدگر همردیف فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، کانت و هگل قلمداد میشود. حتی اگر با این ارزیابی موافقت تام نداشته باشیم، تردیدی نیست که او یکی از مؤثرترین فیلسوفان تاریخ است و آرای او بهطرزی قابلتوجه مورد ارجاع و الهام بسیاری دیگر از فلاسفه بعدی قرار گرفته است، بهخصوص در دو ساحت مکاتب هرمنوتیکی و اگزیستانسیالیستی راهی که او گشود، بعدتر به شاهراهی عظیم بدل شد که تا امروز نیز ادامه دارد.
ازاینمنظر بهخصوص تاثیر آثار هایدگر در فلسفه قارهای با تاثیری قابل قیاس است که لودویگ ویتگنشتاین با «پژوهشهای فلسفی» در فلسفه تحلیلی بر جای نهاد. بااینهمه هایدگر منتقدانی اندک نیز ندارد و بسیاری فلسفه او را غیرقابل فهم و مغلق میپندارند.
نسبت هایدگر و نازیسم
جز این اما کارنامه فکری هایدگر با حمایت او از جنبش فاشیستی حزب ناسیونال سوسیالیسم آلمان و پذیرش ریاست دانشگاه فرایبورگ در دوران حکومت هیتلر نیز پیوند خورده است؛ چنانکه در پارهای از تفاسیر اهمیت تلاش فکری هایدگر کاملاً زیر سایه کنش سیاسی «شرمآور» او قرار میگیرد.
همین موضوع البته خود مناقشههایی پرشمار درباره نسبت اندیشه هایدگر و کنش سیاسی او ایجاد کرده است که هرازچندگاهی چونان آتش زیر خاکستر روشن میشود و دستمایه مناقشه میان دوستداران فلسفه هایدگر و مخالفان آن میشود.
طیف تفاسیر درباره این مسائل البته گسترده است. در یک سوی طیف کسانی چون ریچارد رورتی، هانا آرنت و ژان فرانسوا لیوتار قرار دارند که معتقدند، میان حمایت هایدگر از نازیسم و فلسفه او نسبتی وجود ندارد و صحیحتر آن است که هر یک از این امور بهطور جداگانه مورد ارزیابی قرار گیرند.
در چنین تفسیری فعالیتهای هایدگر در سیاست را بیشتر باید با تمرکز بر شخصیت او درک کرد. برخی دیگر چون جولیان یانگ اصلاً فلسفه هایدگر را نافی نازیسم میدانند و دیگرانی چون الکساندر شواین نیز میگویند، باید زمینه و زمانه هایدگر را در سیاستورزیهای او لحاظ کرد تا بتوان موضعی منصفانهتر در قبال خطاهای او داشت.
در انتهای دیگر طیف این تفاسیر هم البته متفکرانی چون تام راکمور، لاک فری و آلن رنه هستند که میان تعهد هایدگر به نازیسم و فلسفه او ربطی وثیق مییابند و بر این گمان هستند و بر آنند که در خود «هستی و زمان» زمینههایی برای گرایش به نازیسم وجود دارد.
در چنین تفسیری ضدیت هایدگر و نازیسم، هر دو با مدرنیته، محوری مشترک تصور میشود. دستهای از متفکران هم هستند که نظیر تئودور آدورنو، فلسفه هایدگر را «تا مغز استخوان فاشیستی» میدانند و معتقدند اصلاً راه فهم فلسفه هایدگر جز از طریق تعهد همهجانبه او به نازیسم قابل درک نیست.
در چنین برداشتی هایدگر «فیلسوف نازی» نامیده میشود. امانوئل فای نیز بهتازگی به جرگه این گروه از مفسران نسبت هایدگر و نازیسم درآمده است.
میزان و مدت تعهد هایدگر به نازیسم
جز این موضوع که نسبت اندیشه هایدگر و ارادتش به نازیسم چیست، بر سر مدت و کیفیت تعهد هایدگر به ناسیونال سوسیالیسم هم اختلافنظرها کم نیست. طرفداران او عمدتاً این تعهد را رقیق و مدت آن را محدود به دوران ریاست دانشگاه فرایبورگ میدانند.
خود هایدگر هم میکوشید این انگاره را ترویج کند که او جز دوران کوتاه ریاست دانشگاه، همکاری خاصی با نازیها نداشته و فراتر از این علت عمده این همکاری نیز حفاظت از استقلال دانشگاه در برابر افراد حزبی بوده است.
نگاهی به نامهای متفکرانی که در این مناقشهها شرکت جستهاند و هر یک بهنحوی کوشیدهاند تحلیل خود را از آنچه بهدرستی «غائله هایدگر» نامیده میشود، عرضه دارند، نشان از اهمیت این پرسش دارد، وگرنه بعید بود کسانی چون آرنت، رورتی، هابرماس، لیوتار، ژاک دریدا، هربرت مارکوزه، لوویت، یاسپرس، پیر بوردیو و... در آن تأمل کنند.
در کنار این ارزیابیهای متعلق به فلاسفه، پژوهشگران تاریخ فلسفه هم در این میان بدین موضوع توجهی خاص داشتهاند و کوشیدهاند با نیمنگاهی به آن ارزیابیهای متفاوت فلسفی، در میان اسناد و آرشیوها نیز نکاتی بیابند.
یکی از مهمترین این تاریخنگاران فلسفه، ریچارد ولین استاد تاریخ و علوم سیاسی دانشگاه سیتی در شهر نیویورک است که نخستینبار در سال ۱۹۹۰ با انتشار کتاب «سیاست بودن: اندیشه سیاسی مارتین هایدگر» به این مسئله ورود کرد.
ولین در ادامه نیز این ماجرا را رها نکرد و در کتاب «وسوسه بیخردی» دلیل عمده این مداخله را مقابله با وضعیت حاکم بر فضای دانشگاههای آمریکا میدانست، زیرا بهزعم او فضای روشنفکری آمریکا در تسخیر هایدگریسم و پستمدرنیسمی قرار گرفته بود که خود دِینی اساسی به افکار هایدگر و البته نیچه داشت و ولین آن را با عبارت «رمانسی روشنفکرانه با فاشیسم: از نیچه تا پستمدرنیسم» صورتبندی میکرد.
ازجمله دیگر آثار ولین دراینزمینه میتوان به تألیف «غائله هایدگر» (۱۹۹۳)، «فرزندان هایدگر: فلسفه، یهودستیزی و هویت آلمانی ـ یهودی» (۲۰۰۱) و «هایدگر در ویرانهها: بین فلسفه و ایدئولوژی» (۲۰۲۳) اشاره کرد.
نکته خاص حائز اهمیت در آثار ولین، تمرکز او بر تقاطعبخشی به فلسفه هایدگر و تاریخ کنش و واکنشهای او در قبال نازیسم براساس مدارکی است که بهتازگی در دسترس ما قرار گرفتهاند.
برای نمونه میدانیم که در نیمه دوم دهه ۱۹۸۰، ویکتور فاریاس کتابی با نام «هایدگر و نازیسم» به رشته تحریر درآورد که نقطه قوت آن افشای اسناد رسمی معتنابهی از همکاری هایدگر با رژیم هیتلر بود اما در مقابل دچار ضعفی مفرط در توضیح بنیانهای فکری حمایت هایدگر از نازیسم بود و همین خود موجب شد برخی حتی در آن اسناد نیز تردید روا دارند.
مدتی کوتاه بعد هوگو اوت کتابی با عنوان «درباره زندگی هایدگر» نوشت که از نظر فلسفی غنیتر بود اما باز طرفداران هایدگر را به این صرافت انداخت که باتوجه به تمرکز اصلی اثر بر زندگی هایدگر مدعی شوند که این افشاگریها ارزش فلسفی ندارند.
باتوجه به چنین زمینهای و همانطور که مترجم «غائله هایدگر» نوشته است: «این انتظار بهحق وجود داشت ـ و هنوز هم دارد ـ که مخالفان و منتقدان هایدگر باید نشان بدهند که موضع سیاسی هایدگر در حمایت از رژیم جنایتکار هیتلر، ریشه در فلسفه و جهانبینی او دارد و لذا هرگونه نقادی تنها زمانی ارزش فلسفی خواهد داشت که تبیینگر همین نسبت میان فکر فلسفی و عمل سیاسی او باشد.»
اهمیت ولین در عرضه روایتی فلسفی و تاریخی
ازاینمنظر اهمیت تلاش ریچارد ولین را باید در توجه همزمان به دو بُعد تاریخی و فکری ارتباط هایدگر و اندیشههای او با رژیم هیتلر و فکر نازیسم دانست؛ کوششی که در سطحی بالاتر از آثار فاریاس و اوت قرار میگیرد و ما را با پیچیدگی این رابطه در کنار تردستیهای عجیبی که هم هایدگر، هم برخی از حامیان او چون ژاک دریدا برای پنهان نگهداشتن این رابطه انجام میدهند، آشنا میسازد.
برای نمونه اینک میدانیم که هایدگر از 1933 تا 1945، «عضو معتبر حزب نازی» بود و بر پایه اسناد و سخنرانیهای متعدد او در دهههای 1930 و 1940، اعتقاد داشت که: «میان آموزههای فلسفیاش و انقلاب ملی آلمان همخوانیهای عمیق و پایداری وجود داشته است.» اسناد جدید حتی نشان میدهد که گویا اشتیاق هایدگر به نازیسم به اوایل دهه 1930 بازمیگردد.
هایدگر 14 ماه قبل از قبضه کامل قدرت در ژوئیه 1933، در نامهای به برادرش فریتس چنین نوشت: «هیچ انسان بابصیرتی بر سر این واقعیت مجادله نخواهد کرد که درحالیکه قاطبه ما در ظلمات فرورفتهایم، او (یعنی هیتلر) مردی است که از شم سیاسی مطمئن و فوقالعادهای برخوردار است. در سالهای آتی، نیروهای دیگری با جنبش ناسیونالسوسیالیست همگام خواهند شد.»
هایدگر
از نظر نویسنده «هستی و زمان»: «این دیگر یک مسئله خرد سیاست حزبی نیست، بلکه پای نجات یا نابودی اروپا و فرهنگ غرب در میان است. امروز هرکس که از درک این واقعیت قاصر باشد، در برابر آشوبها از پای خواهد افتاد.»
این ستایش از ناسیونالسوسیالیسم همچنان بعد از کنارهگیری از ریاست دانشگاه نیز ادامه دارد؛ چنانکه هایدگر در سال 1939 مینویسد: «به لحاظ «متافیزیکی» من ناسیونالسوسیالیسم را بهمثابه امکانی برای گذار به یک «سرآغاز دیگر» میدانستم... اما نسبت به قدرت واقعی و ضرورت درونی جنبش دچار خطا بودم و متوجه ارزش آن نبودم... اما اکنون بر اثر بینش جدیدی که نسبت به سرخوردگی قبلیام از جوهره و قدرت تاریخی و ذاتی ناسیونالسوسیالیسم به دست آوردهام، به این نتیجه رسیدهام که ابتدا باید آن را تایید نمود و بعد به زمینههای فلسفیاش پرداخت. در همین راستا، باید گفت که این جنبش از هر تشکیلات معاصر موجود و از هر شاکلهای که اکنون قابل رویت باشد، مستقل است.»
تناقضهای دریدا در دفاع از هایدگر
شرح درخشان ولین بر اعتراض شدید دریدا به چاپ مصاحبه او تحت عنوان «دوزخ فیلسوفان» در چاپ اول کتاب و مجبورکردن ناشر به حذف این مصاحبه در چاپهای بعدی با اتکا به قانون حق مولف، نشانهای از تیزبینی ولین در ردیابی انحرافهای عامدانهای است که طرفداران هایدگر برای مخاطبان ایجاد میکنند تا بهنوعی هایدگر را از اتهام نازیسم مبرا کنند.
ولین استدلال میکند که آموزه ساختشکنی دریدا بسیار متاثر از آموزههای هایدگر است. البته او آنقدر انصاف دارد که فراموش نکند، نباید هر اندیشهای نظیر فلسفههای آرنت، گادامر، مرلوپونتی، سارتر و... را فقط به این جرم که با اشکالی از هایدگریسم در ارتباط بودهاند، تخطئه کرد. درعینحال اما درباره نحوه مواجهه دریدا با بحث حق مولف استدلال میکند که از خود دریدا خوانده بودیم که موضوعاتی چون حق مولف را باید یکی از «انگارههای لوگوسانتریک منسوخی» از «متافیزیک غربی و بیانگر زهد فلسفه سوبژکتیویته و میل شدید و بیهنگام به خودنمایی و «حضور»» دانست.
جز این دریدا جایی دیگر در کتاب «درباره روح: هایدگر و این مسئله» تلاش میکند با پررنگکردن بحثی از هوسرل در سخنرانی «فلسفه و بحران انسان اروپایی» مبنی بر اینکه «برخی از انسانها ـ اسکیموها، هندیها و کولیها ـ را میتوان کاملاً خارج از قلمرو روحی اروپا قرار داد» این سخنان را نشانهای از «گفتمان امپریالیسم اروپایی» تفسیر کند که هایدکر هم مانند هوسرل در برههای از زمان دچار آن شد.
ولین اما با دقت در متن سخنرانی هوسرل نشان میدهد که اولاً سخنان هوسرل در آن سخنرانی از انسجام برخوردار است، ثانیاً او بهدنبال تقویت برنامهای سیاسی برای افکار خود نیست و ثالثاً قصد دریدا برای کمرنگ کردن تفاوتهای نازیسم و غیرنازیسم را فقط میتوان تلاشی برای تبرئه هایدگر دانست و ازقضا ساختشکنی دریدا در اینجا بیمورد است، زیرا تقابل نازیسم و غیرنازیسم بهتر است تقویت شود تا تضعیف زیرا تضعیف این دوگانه دستمایهای میشود نزد نازیها برای توجیه جنایات خویش.
آنچه از پسِ پژوهشهای ولین برمیآید این است که اول، ارادت هایدگر به ناسیونالسوسیالیسم دیرپا و حتی از زمانی قبل از استیلای هیتلر بوده است. دوم، این تعهد تا سالها بعد از سقوط هیتلر تداوم داشته است. سوم، این تعهد عملی از فلسفه او ناشی میشود، بنابراین مسئله را نمیتوان به ضعف اخلاقی و سستی او در برابر جاذبه قدرت نسبت داد؛ کمااینکه هایدگر نازیسم را امکانی برای گذار به یک «سرآغاز دیگر» میدانست.
چهارم، یهودستیزی هایدگر هم امری دیرینه بوده است چنانکه نامه هایدگر به یکی از مسئولان عالیرتبه دانشگاهی وقت آلمان در سال 1929 حکایت از این دارد که فیلسوف آلمانی در لزوم مقابله با یهودیان هیچ تردیدی نداشته است: «هیچچیز بدیهیتر از رویارویی اجتنابناپذیر ما با این واقعیت نیست که ما با یک انتخاب حیاتی مواجهیم: اینکه یا در زندگی روحی آلمانمان، با نیروها و مربیان بومی اصیل، روحی دوباره بدمیم یا اینکه این زندگی روحی را، یکبار و برای همیشه، در آلودگی فزاینده یهودی، در بسیطترین و دقیقترین معنا رها کنیم.»
کارل لوویت
لوویت؛ شاگردی که ناقد استاد شد
بیتردید نحوه جمعبندی این نکات نزد ولین از بداعت خاصی برخوردار است و بخشی از این نیز به اسناد تازهمنتشرشده بازمیگردد اما چنین امری بدینمعنا نیست که پیش از آن هیچکس به این نتیجه نرسیده بود. بخش مهمی از این کتاب نیز به همین موضوع اختصاص دارد.
برای مثال میدانیم نخستین کسی که نشان داد میان فکر فلسفی و عمل سیاسی هایدگر ارتباط دقیقی وجود دارد، کارل لوویت بود که در سال 1939 مقالهای با نام «دلالتهای سیاسی اگزیستانسیالیسم هایدگر» نوشت اما انتشار آن را به یکسال پس از پایان جنگ جهانی دوم موکول کرد. حتی در همان سالهای دهه 1930 و قبل از متن لوویت گویا در مجله «زوریخ» هم میان هانس بارت و امیل اشتایگر مناظرهای پیرامون گرایش هایدگر به نازیسم درگرفته بود.
به هر روی اما این شاگرد یهودی و سابق هایدگر، لوویت بود که چراغ این راه را روشن کرد: «هایدگر فقط یکسال رئیس دانشگاه بود. او پس از سرخوردگی و مزاحمتهای بسیار، از «ماموریت» خود استعفا داد تا به شیوه معمولش، با به جان خریدن خطر اظهارات تند و تیز، در دورههایش به مخالفت با «عوام» جدید بپردازد که این البته بههیچوجه مغایرتی با دلبستگی عمیق او به ناسیونالسوسیالیسم بهمنزله یک جنبش اعتراضی و اعتقادی نداشت؛ چراکه «روح» ناسیونالسوسیالیسم که تنها با اتکا به خود یعنی به خاصترین «پتانسیل بودن» (آلمانی) خود از هرگونه مذاکره و توافق چشمپوشی کرد، بیشتر به «قاطعیت» و پویایی آن مربوط میشد تا به بُعد ناسیونالیستی یا سوسیالیستی آن. خشونت و قاطعیت، مشخصه لحن سخنرانیهای ناسیونالسوسیالیستی و نیز سخنرانیهای هایدگر است. خصلت یقینی قواعد احساسی هایدگر با مشی دیکتاتوری سیاست مورد بحث مطابقت دارد. این سطح گفتمان است نه روش که تفاوتهای درونی بین اعضای «جامعه پیروان» را تعیین میکند؛ در پایان این سرنوشت است که کل اراده را توجیه میکند و به آن پوشش هستیشناختی و تاریخی میبخشد.»
هابرماس و نقد درآمدی بر متافیزیک هایدگر
هابرماس در سال 1953، 24سال داشت و محققی بود که آنطور که خود اذعان داشت، بیشترین تاثیر را از فلسفه هایدگر گرفته بود. بااینهمه وقتی او متوجه شد که هایدگر درسگفتار سال 1935 خود را بعد از 18 سال بدون کلمهای توضیح منتشر کرده است، برآشفت.
دلیل این آشفتگی این بود که هایدگر در فرازی از این درسگفتار ضمن صحبت از ناسیونالسوسیالیسم به ستایش از «حقیقت و عظمت درونی «این جنبش»» میپرداخت و برای رفع و رجوع، البته در ادامه در پرانتز عبارت «برخورد تکنولوژی سیارهای و انسان مدرن» را آورده بود؛ گویی منظور او از «این جنبش»، نه ناسیونالسوسیالیسم که «برخورد تکنولوژی سیارهای و انسان مدرن» است.
ماندن هایدگر در موضع پیشین خود هابرماس را بر آن داشت تا متنی در نقد هایدگر بنویسد. برخی البته از هایدگر دفاع کردند و خود هایدگر نیز بعدتر در مصاحبه معروفش با اشپیگل در سال 1966 مدعی شد که جمله داخل پرانتز افزوده بعدی نبوده است، بلکه در نسخه اصلی 1935 نیز چنین عبارتی به چشم میخورده است.
این البته آشکارا دروغی رسوا بود و در اصل آنچه در متن سال 1935 دیده میشود چنین بود: «حقیقت و عظمت درونی ناسیونالسوسیالیسم». هابرماس در این مقاله معتقد است، میتوان با هایدگر علیه هایدگر اندیشید.
از نظر هابرماس هایدگر تاکید دارد که گذشته را بهطور مداوم مورد پرسش قرار دهد اما انتشار درسگفتار 1935 در سال 1953 بدون تغییر و توضیح، چیزی جز توجیه خطای خود و همینطور توجیه خطای رهبری ناسیونالسوسیالیست نیست.
هابرماس مینویسد: «هایدگر براساس برداشت خود از هولدرلین و نیچه و تجربهاش از شرایط به غایت اسفناک دهه 1920 و اعتمادبهنفس مفرطی که از حس داشتن ماموریتی شخصی و ملی ناشی میشود ـ فرد برگزیده نیرومند را در برابر بورژواها، تفکر آغازین را در برابر عقل سلیم و شجاعت در مقابل مرگ فرد غیرعادی را در برابر معمولیبودن زندگی عاری از خطر قرار میدهد و این فرد غیرعادی را تعالی میبخشد و دیگران را محکوم میکند.»
از نظر هابرماس «چنین فردی که در شرایط امروز قرن بیستم همچون یک مبلغ ایدئولوژیک حزبی بهنظر میرسد، در شرایط غرقه در شور سال 1935، چونان یک پیامبر انگاشته میشد.»
مارکوزه و نقد تفسیر ارتجاعی هایدگر از انسان
لوویت تنها شاگرد هایدگر نبود که علیه استاد خود قیام کرد. هربرت مارکوزه را نیز باید در زمره چنین افرادی دانست. او البته در طول مدت اقامتش در فرایبورگ از 1928 تا 1932 نشانهای دال بر اینکه هایدگر تمایلات نازیستی پنهانی داشته باشد نیافته بود اما بعدتر تردیدی نداشت که «اگزیستانسیالیسم در این لحظه که نظریه سیاسیاش (در قالب نازیسم) تحقق یافته، از بنیاد فرو پاشیده است. دولت اقتدارگرای تمامیتخواهی که اگزیستانسیالیسم مشتاقانه خواهان آن بود، همه حقایق مورد ادعای اگزیستانسیالیسم را باطل کرده است.» از نظر مارکوزه این امر نتیجه «ضدیت با عقل» است که اگزیستانسیالیسم را «کورکورانه به آغوش قدرتهای حاکم» انداخت.
به نظر مارکوزه قرابت فکر هایدگر با نازیسم امری بود که شاید با مرور فهرست کتاب «هستی و زمان» نیز قابل دریافت بود: «اگر به برداشت هایدگر از وجود انسان، از در جهان بودن بنگرید، تفسیر ارتجاعی بهشدت طاقتفرسایی خواهید یافت.
من همین امروز بار دیگر فهرست مطالب هستی و زمان را به دقت مرور کردم و به مقولات اصلیای که هایدگر آنها را ویژگیهای ذاتی وجود یا دازاین میداند نگاهی انداختم: یاوهگویی، غربت، ابهام، سقوط و پرتابشدگی، دلواپسی، رو به سوی مرگ بودن، اضطراب، دلهره، ملال و از اینقبیل. اینها تصویری به دست میدهند که به خوبی نمایانگر هراسها و سرخوردگیهای مردان و زنان یک جامعه سرکوبشده است، موجوداتی مغموم: تحتالشعاع مرگ و اضطراب؛ مواد انسانی برای شخصیت اقتدارطلب».
مارکوزه درباره خبط و خطای هایدگر و اذعان او نزد مارکوزه به این امر معتقد است، وقتی کسی که خود را وارث سنت عظیم فلسفه غرب از کانت و هگل تا دیگران میداند، میگوید؛ «اجازه ندهید که اصول و ایدهها بر هستیتان حاکم شوند. امروز و در آینده، تنها حقیقت آلمان و تنها قانون آن شخص پیشواست»، نمیتوان از کنار این مسئله به سادگی گذشت.
مارکوزه میگوید، حمایت از هیتلر و نازیسم خطا و فهم اشتباه نبود بلکه خیانت به فلسفه بود و هایدگر هم فقط به بیان اینکه آن عمل خطا بوده است، اکتفا کرد و از «هر تلاشی برای انکار آن خبط یا اعلان برائت از آن، یا نمیدانم هر چه، خودداری کرد».
امانوئل فای
امانوئل فای و تایید یهودستیزی بنیادین هایدگر
با انتشار «دفترچههای سیاه» در سال 2014 که مشتمل هستند بر یادداشتهای خصوصی هایدگر طی سالهای 1931 تا 1943، مشخص شد که حجم تعهد هایدگر به هیتلریسم بسیار فراتر از آن بوده است که تصور میشد.
در همین زمینه پژوهشهای امانوئل فای، استاد فلسفه معاصر دانشگاه رون فرانسه هم در سالهای اخیر بهخصوص با تمرکز بر درسگفتارهای 1939 و 1940 هایدگر نشان میدهد که هایدگر از عنفوان جوانی تا پایان عمر یک ناسیونالسوسیالیست بود و باقی ماند، همچنین در همین زمینه اندیشههای نژادپرستانه و ضدیهودی ویژهای دارد که ازیکسو بر برتری نژادی، الاهیاتی - تاریخی ملت ژرمن متکی است و ازسویدیگر نابودی سازمانیافته یهودیان را تجویز میکند.
از نظر هایدگر، مسئولیت این نابودی برعهده خود «یهودیت جهانی» است. فای اشاره میکند که هایدگر بدون تعارف و بیمجامله میگوید هولوکاست قتلعام یهودیان به دست هیتلر نیست بلکه تعیّن «خودویرانگری» آنهاست.
در چنین تفسیری یهودیان اصلاً کشته هم محسوب نمیشوند بلکه خودشان را به دست خودشان نابود کردهاند. دلیل هایدگر در توجیه چنین سخن غریبی این است که او مرگ را متعلق به کسی میداند که در هستی مقامی داشته باشد و مقام در هستی به کسانی تعلق میگیرد که در خانه، سرزمین، خاک، تاریخ و سنتی مشخص قرار گرفته باشند.
بهبیانیدیگر، «هستی» در «زمان» (تاریخ) قوام مییابد، بنابراین یهودیان چون از چنین «زمان» و تاریخی بیبهرهاند، وجود اصیل ندارند و بیریشهاند. چنین موجودات فاقد اصالتی مستعد سیطره سیارهای تکنولوژیک بر جهان هستند و ایستادگی در برابر این سلطه رسالت آلمان است.
بنابراین از این زاویه، این خود یهودیان هستند که با عقل معاشاندیششان، آتش به خرمن خویش میزنند و خودویرانگری میکنند. فای میپرسد آیا چنین چیزی جز فراکشیدن نژادپرستی هیتلری تا سطح یک آموزه هستیشناختی ابطالناپذیر است؟
افسونشده یا دروغگو؟
زمانی که هایدگر از ریاست دانشگاه به کلاس درس بازگشت، یکی از همکارانش به طعنه گفته بود: «بالاخره از سراکیوز بازگشت؟»؛ طعنهای به فیلسوفی که میکوشد نظیر افلاطون، رویای فیلسوفشاهی را محقق کند. افلاطون البته دراینزمینه ناکام ماند و تلاشهایش برای آموختن فلسفه به پادشاه جوان دیونیسیوس دوم نیز سراسر ناکام ماند. با این همه افسون سراکیوز همیشه در ذهن متفکران بوده است تا بتوانند با بهرهگیری از قدرت سیاسی آرای فلسفی خود را جامه عمل بپوشانند.
قرن بیستم شاید یکی از مهمترین ادوار تاریخ دراینزمینه باشد زیرا متفکران متنوع کوشیدند در توجیه نازیسم و کمونیسم تمام تلاش خود را بکنند. هایدگر نیز یکی از آنها بود. بااینهمه او با افلاطون تفاوتی داشت.
افلاطون بعدتر نکوشید خطای تحلیلی خود را بپوشاند و با تحریف تاریخ و دست بردن در آثارش تصویری دگرگونه از این شکست به دست بدهد.
خطاهای دیونیسیوس هم البته با جنایتهای نازیسم هماندازه نبود. هایدگر اما برعکس به دهها حیله متوسل شد تا هم خود را تبرئه کند، هم به حمایت پنهانش از نازیسم ادامه دهد. ازایننظر شاید بهتر باشد او را بیشتر از آنکه افسونزده دانست، دروغگو پنداشت.